همراه با کمک ماه رمضان مقداری هم به ما پول داد تا به یک سید نیازمند برسانیم.
خوب متعهد بودیم که فرد نیازمند را بیابیم و باید می دانستیم که حتما این مبلغ را به صاحب حقیقی آن ؛ برسانیم .
این شدکه به بررسی پرداختیم و انگشت بر روی یکی از شاگردان مدرسه گذاشتیم .
درست بود که قرعه به نام او افتاده بود اما باید تحقیق می شد .
زنگ اتمام کلاس ها زده شد . او را صدا زدیم که ما هم با تو به منزلتان خواهیم آمد .
خوشحال شد که داریم او را همراهی می کنیم .
می دانستم که اجاره خانه شان عقب مانده است و سرپرستی هم ندارندو مادر با کار کردن در خانه ها مخارج زندگی آنها را تامین می کند . اما خوب بازهم لازم بود ازر نزدیک زندگی آنها را ببنیم
زنگ در خانه را که زدیم مادرش در را به روی ما باز کرد . در داخل تشتی پلاستیکی مشغول شستن لباس بود و دستانش پر از کف ؛ با دیدن ما دستپاچه شد . عذر خواهی کردیم و وارد منزل شدیم .
نفهمید هدف ما چیست .
ما را به داخل خانه دعوت کرد .
تمام آن خانه تشکیل شده بود ار یک راهروی باریک و یک عدد اتاق !نه آشپزخانه ای و نه حمام و نه پذیرایی و نه اتاقی دیگر
به گوشه ای دعوتمان کرد . زیر اندارشان تکه ای موکت رنگ و رو رفته بود و پتویی در کنار ه ی آتاق که ما را به نشستن بر روی آآن تشویق نمود .
به دنبال بخاری بودم برای گرم کردن خودمان .
اما چیزی در اتاق نبود تنها یک گاز کوچک در کناری روشن بود و روی آن یک کتری به آرامی جوش می زد .
با کمی سوال و جواب متوجه شدیم تمام رندگی آنها همان بود . چند دست رختحواب و یک تکه موکت و یک گاز کوچک؛, که کار بخاری را هم برای آنها انجام میداد !
از تلویزیون .یخچال . آشپزخانه و بخاری هیچ خبری نبود .
سفره در وسط اتاق پهن بود که با ورود ما روی آن را پوشاندند. گفتم بچه ها در حال غذا خوردن بودند ؟ گفت بله
از اتاق بیرون رفت . دوست داشتم بدانم که غذایشان چه بوده است .
سفره را باز کردم ....
چند تکه نان و یک پیشدستی رب
بله نهار آن خانواده نان و رب بود که داشتند میل می کردند .
روی سفره را پوشاندم .و سعی کردم از حضور اشکهایم بر روی گونه هایم جلوگیری کنم.
گاها می فهمیدیدم که این دختر در مدرسه گرسنه است ودر جواب اینکه امروز چه خورده ای ؟ می گفت : خانم نان خالی با چای شیرین
بیشتر این گروه از بچه ها نان خالی با چای شیرین بهترین چیری بود که با آن شکم خود را صبحها سیر می کردند . و ما تنها کاری که می توانستیم برایشان بکنیم این بود که ساندویج های نان و پنیر را در گوشه ی آبدارخانه قراار دهیم و آرام در گوششان نجوا کنیم :
اگر گرسنه ای یک سری تا آبدارخانه برو .
بله ما آن روز آن پول امانت را به اهلش سپردیم . اما کاشک می شد هیچ زمان شاهد چنین صحنه هایی د ر زندگی نباشیم .
موضوع مطلب :